گفت : " بیا واسه دوستیمون یه نشونه بذاریم." گفتم: "باشه.تو بذار."

گفت :" شکلات.هر بار که همو میبینیم یک شکلات مال تو و یکی مال من، باشه؟"

گفتم : "باشه."

هربار یه شکلات میذاشتم تو دستش،اون هم یه شکلات میذاشت تو دست من.باز همو نگاه میکردیم.یعنی که دوستیم.دوست دوست.من تندی شکلام رو باز میکردم و میخوردم.میگفت:"شکمو ! تو دوست شکموی من هستی." و شکلاتش رو میذاشت توی یه صندوق کوچولوی قشنگ .میگفتم :"بخورش". میگفت :"تموم میشه.میخوام تموم نشه. مخوام برای همیشه بمونه."

صندوقش پراز شکلات شده بود.هیچ کدومشو رو نمیخورد.من همه اش رو خورده بودم.

گفتم :" اگه یک روز شکلات هاتو مورچه ها بخورنی یا کرم ها، اونوقت چه میکنی؟"

گفت : " مواظبشون هستم" میگفت"میخوام تا موقعی که دوست هستیم" و من شکلاتم رو میذاشتم توی دهنم و میگفتم :"نه نه نه تا نداره.دوستی که تا نداره..."

 

*********

 

یک سال، دوسال،چهار سال، هفت سال،ده سال،بیست سال شده.

اون بزرگ شده منم بزرگ شدم.من همه شکلاتامو خوردم.اون همه شکلاتاشو نگه داشته.

اون اومده تا امشب خداحافظی کنه.میخواد بره تا اون دور دورها.میگه :"میرم ، اما زود برمیگردم."من میدونم میره و برنمیگرده.یادش رفت به من شکلات بده.من یادم نرفت.یک شکلات گذاشتم کف دستش.گفتم:"این برای خوردن"یک شکلات هم گذاشتم کف اون دستش:"این هم اخرین شکلات برای صندوق کوچیکت."یادش رفته بود که صندقی داره واسه شکلات هاش.هردورو خورد.خندیدم.میدونستم دوستی من "تا" نداره.مثل همیشه.خوب شد همه شکلات هامو خوردم.اما اون هیچکدومشو نخورد.حالا با یک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟؟

نویسنده : زری نعیمی